جدول جو
جدول جو

معنی سبک خیز - جستجوی لغت در جدول جو

سبک خیز
آنکه زود از جا برخیزد برای انجام دادن کاری، چست و چالاک، چابک، تندرو، جهنده
تصویری از سبک خیز
تصویر سبک خیز
فرهنگ فارسی عمید
سبک خیز
(نَ دَ / دِ)
کنایه از مردم جلد و تند و زودخیز. (برهان). کنایه از مرد چست و چالاک که در سرانجام دادن کارها متوقف نشود. و اطلاق آن بر سایر حیوانات نیز آمده. (آنندراج). کنایه از مردم جلد و آن را سبک دست نیز گویند. (انجمن آرا). چست: امراءه القی، زن چست سبک خیز. (منتهی الارب) : شیر سخت بزرگ و سبک خیز و قوی بود. (تاریخ بیهقی).
سپه همچو آهو سبک خیز شد
سپهبد چو یوز از پسش تیز شد.
اسدی.
دگرباره بختم سبک خیز شد
نشاط دلم بر سخن تیز شد.
نظامی.
صبح گران خسب سبک خیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد.
نظامی.
بصحرا ز مرغان سبک خیزتر
بدریا در از ماهیان تیزتر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
سبک خیز
تیز رو چالاک چست، آنکه زود از خواب برخیزد
تصویری از سبک خیز
تصویر سبک خیز
فرهنگ لغت هوشیار
سبک خیز
تیز و تند
تصویری از سبک خیز
تصویر سبک خیز
فرهنگ فارسی معین
سبک خیز
سحرخیز
متضاد: دیرخیز، تیز پا، چالاک، چست، چابک، تندرو
متضاد: کندرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبک مغز
تصویر سبک مغز
سبک سر، سفیه، ابله، سبک عقل، کم خرد، برای مثال سبک مغزان به شور آیند از هر حرف بی مغزی / به فریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را (صائب - لغت نامه - سبک مغز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبح خیز
تصویر صبح خیز
کسی که صبح زود از خواب برمی خیزد، سحرخیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک پی
تصویر سبک پی
تندرو، روندۀ چابک، برای مثال سبک پی چو یاران به منزل رسند / نخسبد که واماندگان از پسند (سعدی۱ - ۵۹ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شب خیز
تصویر شب خیز
خیزنده در شب، ویژگی کسی که شب از خواب برخیزد و بیدار بماند، ویژگی آنکه شب برای عبادت از خواب برخیزد، شب زنده دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک خرد
تصویر سبک خرد
سبک عقل، کم خرد، ساده لوح، برای مثال جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز / که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان (فرخی - ۳۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیل خیز
تصویر سیل خیز
جایی که سیل از آنجا سرازیر شود، زمینی که بیشتر از جاهای دیگر از آن سیل جاری شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک سیر
تصویر سبک سیر
تندرو، سبک رفتار، چابک، تیزرو، زودگذر
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بُ خِدْ یَ / یِ)
بمعنی خفیف مضاف است و آن عنصر باد باشد، و باید دانست که عنصر چهاراست، یکی از آنها سبک خدیه است یعنی باد که گرم و تراست و دیگری سبک موکده یعنی آتش که گرم و خشک است، دیگر گران خدیه موکده سرد و خشک که خاک است. آتش را سبک موکده در فارسی و خفیف مضاف بتازی و باد سبک خدیه بفارسی ثقیل مضاف بتازی و خاک را گران موکده در فارسی و ثقیل مطلق در عربی گویند و این لغت در فرهنگها نیست، از فرهنگ و دساتیر باستانی نقل شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ خِ رَ)
کم خرد و احمق و ساده لوح. (آنندراج). سفیه. معتوه. (منتهی الارب) :
کسی که گوید من چون توام بفضل و هنر
سبک خرد بود و یافه گوی و هرزه درای.
فرخی.
جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را بخویشتن شیطان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
تنک ریش. آنکه ریش تنک دارد نه انبوه: سناط (س / س ) ، کوسه ای که ریش نباشد آن را، یا مرد سبک ریش در رخسار، یا آنکه ریش بر زنخ آن باشد نه بر عارض. (منتهی الارب). زبرقان. املط. امرط. اخرط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ سَ /سِ)
مرادف سبک رکاب. (آنندراج). تندرو. تیزرو: ذروع، اسب و اشتر سبک سیر فراخ گام. (منتهی الارب). فرس ذریع، اسپی سبک سیر. (منتهی الارب) :
کلک سبک سیراوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیزرونده نوند.
سوزنی (دیوان، چ شاه حسینی ص 161).
چو بر براق سبک سیر او بگاه نبرد
عنان سبک شود اندر تک و رکاب گران.
سوزنی.
دو سنگ است بالا و زیر آسیا را
گرانسیر زیر و سبک سیر بالا.
خاقانی.
چنین است گردیدن روزگار
سبک سیر و بدعهد و ناپایدار.
سعدی (گلستان).
فیض دم خط چون دم صبح است سبک سیر
از دست مده فصل بهاران لب جو را.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
جایی که سیل ازآن حرکت کند. (از فرهنگ فارسی معین). جایی که سیل از آن خیزد. آنجا که سیل از آن روان شود:
تا بدامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست.
حافظ.
ز سیل خیز فنا ایمن است قصر بقات
چنانکه حصن فلکها ز صدمت پلکن.
شمس فخری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ مَ)
بیعقل و بی وقار. (غیاث) (آنندراج). سبک سر و سبکسار. (مجموعۀ مترادفات ص 207). سفیه. ابله. کم خرد. احمق. جلف:
سبک مغزان بشور آیند از هر حرف بیمغزی
بفریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را.
صائب.
خود ز سبک مغز و تندخوی چه خیزد
تا که شود کار ملک راست از ایشان.
سیدنصراﷲ تقوی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو دی دَ / دِ)
تنبل. کند. کاهل:
در عالم اگر چه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
که تب آورد. هوا یا جایی که بیماری تب آورد. مالاریایی: اراضی مجاور باتلاقها و زمینهای باتلاقی تب خیزند. رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ پَ / پِ)
تیزرو. تند:
بر اشتران سبک پی همی نهاد سبک
شکارها که بر او تیر برده بود بکار.
فرخی.
این پیرجهانگرد سبک پی بندیده ست
در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی.
سنایی.
سبک پی چو یاران بمنزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند.
سعدی (بوستان).
بت نغمه امشب سبک پی شده
سراسر ره کوچۀ نی شده.
ملا طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَتَ اَ)
شب خیزنده. آنکه شبها برخیزد. (آنندراج). کسی که در شب از خواب برمیخیزد، مثل: عابد شب خیز. (از فرهنگ نظام). کسی که برای عبادت شب هنگام از خواب برخیزد. (ناظم الاطباء). قائم اللیل. شب زنده دار، چیزی که شب برخیزد مثل نالۀ شب خیز. (فرهنگ نظام) :
هر خسی قیمت نداند نالۀ شب خیز را
خسروی بایدکه داند قدر این شبدیز را.
صائب
لغت نامه دهخدا
(اَ دُهْ زَ)
سحرخیز:
خاقانی صبح خیز هر شام
نگشاید جز بخون دل روزه.
خاقانی.
ای صبح خیزان می کجا آن عقل ما را خون بها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته.
خاقانی.
رای ملک صبح خیز بخت عدو روزخسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب.
خاقانی.
صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته
نعره هاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته.
خاقانی.
صبح خیزان بین بصدر کعبه مهمان آمده
جان عالم دیده و در عالم جان آمده.
خاقانی.
صبح خیزان وام جان درخواستند
داد عمری ز آسمان درخواستند.
خاقانی.
صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند
مجلسی بر یاد عید از خلد خوشتر ساختند.
خاقانی.
صبح خیزان کآستین بر آسمان افشانده اند
پای کوبان دست همت بر جهان افشانده اند.
خاقانی.
صبح خیزان بیمن کزپی من خوان فکنند
شمۀ لذت آن خوان بخراسان یابم.
خاقانی.
آتش بخاک پنهان دارند صبح خیزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم.
خاقانی.
چون خسرو صبح خیز شادان
بر تخت نشست بامدادان.
نظامی.
بریحان نثار اشک ریزان
بقرآن و چراغ صبح خیزان.
نظامی.
سلطان سریر صبح خیزان
سرخیل سپاه اشک ریزان.
نظامی.
دگر روز کاین ساقی صبح خیز
ز می کرد بر خاک یاقوت ریز.
نظامی.
برآنم من ای همت صبح خیز
که موج سخن را کنم ریزریز.
نظامی.
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح وفیروزی.
حافظ.
خط سبز از دعای صبح خیزان است گیراتر
لب میگون ز خون بیگناهان است گیراتر.
صائب
لغت نامه دهخدا
تیزرو، تند تند رو تیز رو، گریز پا، پیاده ای که در هر منزل میگذاشتند تا خبر و نامه را به پیاده دیگر رساند تا بمقصد رسد، اسبی که در هر منزل جهت پیک تعیین میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب خیز
تصویر آب خیز
طوفان و دل در میان طوفان بلا و محنت گرفتار شدن، موج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبح خیز
تصویر صبح خیز
سحر خیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیل خیز
تصویر سیل خیز
جائی که سیل از آنجا سرازیر شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحر خیز
تصویر سحر خیز
آنکه بامدادان زود از بستر خواب برخیزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک خرد
تصویر سبک خرد
کم عقل، ساده لوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک مغز
تصویر سبک مغز
((~. مَ))
سبکسر، سفیه، سبک عقل، کم خرد
فرهنگ فارسی معین
تندرو، تیزپا، تیزپرواز، تیزرو، سبک رو، سبک پا، سریع السیر
متضاد: کندرو، بطی ء السیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پگاه خیز، سحرخیز
متضاد: دیرخیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تب آور
متضاد: تب زدا، تب ریز
فرهنگ واژه مترادف متضاد